سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47237 | بازدیدهای امروز: 4
Just About
تاملی بر تنهایی -قسمت سوم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی -قسمت سوم

صداى پاى موریانه

 

شهرو هیچوقت نتوانست سیر گریه کند. سرش را گذاشته بود روى سینه‏ام. پرده‏ها را کشیده بودیم. تابستان بود و برهنه به آغوش هم رفته بودیم.

گفت: "مجسم کن روزى خودم را به دنیا بیاورم."

موهایش را بوییدم و به این فکر کردم که اگر او روزى مى‏توانست خودش را به دنیا بیاورد، مرگ معنى خود را از دست مى‏داد. (موهاى او بوى وانیل مى‏داد و حالا به خوبى مى‏دانم که او در آغوش من متولد نشد.) زنان اگر مى‏توانستند از خودشان باردار شوند، در تاریکخانه زندگى خود را مدام ظاهر مى‏کردند. آنوقت مرگ دیگر معنى نداشت و زندگى اینقدر خسته‏کننده مى‏شد که من مى‏توانستم صداى پاى موریانه را بشنوم.

 

رؤیاى سقراطى

 

رؤیاى سقراطى سایه‏وار زیر پایم مى‏غلتید. سقراط گاهى قد مى‏کشید و گاهى ناپدید مى‏شد. در شمال میدان مارکت، عمارت لوون اشتاین با نماى گوتیک در شب مى‏درخشید. من به طرف جنوب میدان مى‏رفتم. باد، شلاق‏وار باران را به صورتم مى‏کوبید. مردى یک بطرى شراب به دست داشت و در همان حال پاى تک درخت نارون تنومندى مى‏شاشید. او مردى زشت بود که سقراط را در لحظه مرگ به یادم مى‏آورد.

هنوز آفتاب روى تپه‏هاى آتن غروب نکرده بود که سقراط به من دستور داد تفنگ وینچسترش را بیاورم. افلاطون در این لحظه زیباترین متن ادبیات جهان را مى‏نوشت، و تپه‏هاى آتن موقع غروب به رنگ رؤیاهاى پیرمردى بودند که با جهان به صلح رسیده است. سقراط بدون کوچکترین اضطرابى لوله تفنگ را روى شقیقه‏اش گذاشت و پیش از آن که ماشه را فشار دهد گفت: "باید خروسى به اسقلابیوس بدهیم. اداى این دین را فراموش نکنید."

ملیطوس گفته بود: "بهتر است که سقراط بمیرد."

 

فراموشى

 

خانه‏ام در مرکز شهر است. من هر جاى این شهر که زندگى کنم، در خانه هاى شیشه اى زندگى مى کنم. دیوار شیشه اى اتاقم رو به خیابان است و ناچار از پشت آن هر روزآدمهاى جورواجورى را مى‏بینم. آمد و شد اینان و باران که تقریبا هر روز مى‏بارد، دست‏کم از یک نظر شبیه همند: هر دو نمایانگر یک جور تکرار پوچند.

روزى زنى باردار از پیاده‏روى مقابل مى‏گذشت. با دیدن او ناگهان یادم آمد که سى‏ساله‏ام.

به خودم‏گفتم: "فردا سى و یک ساله مى‏شوم، و او متولد خواهد شد و پس فردا من مى‏میرم و صد سال دیگر نه کسى او را به یاد مى‏آورد و نه مرا."

 

بشقاب چینى

 

روزى که شهرو رفت، به گلهاى سرخ بشقاب چینى نگاه مى‏کردم که در دستم پژمرده مى‏شدند. اوایل اوت بود و حتى کلمات هم تب کرده بودند. از کنار هر اتاقک تلفن که مى‏گذشتم، صداى شهرو را مى‏شنیدم. انگار او در لباسى زرد آنجا ایستاده بود و با من حرف مى‏زد. کافى بود گوشى را بردارم و صداى نفس‏هایش را بشنوم. وارد اتاقک شدم. سه تا سکه ده فنیگى درون تلفن انداختم و به صداى بوق ممتد گوش دادم.

وقتى که کلمه‏ها تب مى‏کنند، اتاقک تلفن دروغ مى‏گوید.




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل